به نام خدا

امروز همراه خواهر کوچیکترم رفته بودیم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. جشنواره قصه گویی برگزار شد. مرحله ی شهرستان بود، بچه هایی که انتخاب شدن واسه مرحله ی استانی و بعد کشوری و بعد بین المللی خواهند رفت.

من میهمان بودم که قرار بود یه قصه تعریف کنم.

یه پدربزرگ و چندتا مادربزرگ هم بودن که قصه تعریف کردن. چند مادر هم بودن که قصه گفتند.

داستانی که من تعریف کردم درباره ی خروس و روباه بود و نتیجه اش هم دروغ نگفتن بود....

ــــ

این روزها قصه گفتن واسه بچه ها خیلی کم شده، مادرها حوصله ندارن دنبال کتاب قصه ی خوب گردن و برای بچه هاشون تعریف کنن...

قصه گفتن یکی از راه های آموزش به بچه هاست... کودکان از ماجراهایی که واسشون تعریف میشه عبرت میگیرن و یادشون میمونه چه واقعه ای تو قصه ای که براشون تعریف کردیم رخ داده بود... 

پس چقدر خوب میشه اگه بتونیم برای بچه هامون یا خواهر و برادر کوچیکترمون قصه های آموزنده تعریف کنیم، بچه ها از نزدیک هاشون مثل پدر و مادر یا خواهر بو برادر یا خاله و ... بهتر از غریبه ها یاد میگیرن، چون اون ها رو دوست دارن به حرفشون گوش میدن.

شاید بگین بچه ها گوش نمیدن؛ اگه قصه جذاب باشه خود قصه خودش رو میگه:" بگذاریم قصه خود، خود را بگوید"


...


خودتون بیشتر دنبالش باشین.

عزت زیاد